بیاریدش اینجا !بنشین! آن پایین چه کار می کردی؟
-هیچی.من هیچ کاری نمی کردم.من همه اش بیمار بودم.همیشه توی بیمارستان
بودم.
-زندگی سختی داشتی؟
-زندگی؟من زندگی نمی کردم.من فقط زنده بودم.دایم دیالیز می شدم.علم پزشکی
برای نجات من هیچ غلطی نتوانست بکند.من آنجا روزی هزار بار می مردم و نمی
مردم.به این می گویند زندگی؟لعنت به این زندگی!
-پس بدبخت بودی؟
-نه من بدبخت نبودم چون بدتر از من هم بود.
-خوشبخت بودی؟
-خوشبختی چیه؟
-نمی دانم.شاید دو تا کلیه ی سالم.
-ببریدش.بگذارید بخوابد خوب بخوابد.نفر بعد!
-کار تو چی بود؟
-من سرباز بودم آقا!به من یک تفنگ دادند و گفتند شلیک کن.
-به چه کسی؟
-نمی دانم.به من گفتند فقط به طرف جلو تیراندازی کن .گفتند آنها دشمنان ما هستند
و باید از بین بروند.
-چند نفر را کشتی؟
-نمی دانم.من واقعا نمی دانم.من فقط تفنگم را آتش می کردم.دقیقا نمی دیدم که
کسی روی زمین می افتاد یا نه.
-چرا شلیک می کردی؟
-اطاعت از بالادست.
-زندگی چی هست؟
-اطاعت از بالا دست.
-تو خوشبخت بودی؟
-نمی دانم.
-ببریدش.
آن پایین چه کار می کردی؟
-من دانشمندبودم آقا!طبیعت مثل کلافی سر در گم به هم پیچیده و ناپیدا بود.اول فکر
می کردیم باز کردن این کلاف ممکن است اما بعد نا امید شدیم.ما فرضیه می
دادیم،آزمایش می کردیم ،نتیجه می گرفتیم و قانون می نوشتیم و بعد می دیدیم که
همه چیز اشتباه است.بارها و بارها حرف هامان را پس گرفتیم و یا آن ها را تغییر دادیم.
-چه چیز مهمی آن پایین پیدا کردی؟
-قوانین و اصول طبیعت را.پایین آن قدر زیبا بود که ما محو زیبایی آن جا شده بودیم.
-پس حسابی سرگرم شده بودید؟
-آن پایین سرگرم کننده بود.
-تو خوشبخت بودی؟
-نه،ما می خواستیم با ریاضی و فیزیک همه ی مسائل را حل کنیم اما سوال های زیادی
بی پاسخ مانده بود.پاسخ هر سوال با خودش هزار سوال دیگر را پیش می آورد.ما بین
سوال های زیادی گیج شده بودیم.چیز های زیادی بود که حل آنها از عهده ی ما برنمی
آمد.سوال ها و جهل،روح ما را می خورد.
-عاشق هم شده بودی؟
-نه.
-ببریدش.
-کار تو چی بود؟
-اجازه هست بنشینم؟
-بنشین.
-من مسئول آدم های زیادی بودم.من برای پیشرفت اقتصادی و صنعتی و توسعه ی
سرزمین آنها تصمیم می گرفتم.همه ی آن ها به من مدیونند.من سرزمین آنها را آباد
کردم و...
-چه کار مفیدی انجام دادی؟
-من سرعت توسعه ی برنامه های اقتصادی ،پروژه های صنعتی و گسترش تکنولوژی را
تنظیم و طراحی می کردم...
-چه کار مهمی انجام دادی؟
-تامین آزادی،عدالت،دموکراسی و تحقق قوانین از اهداف استراتژیک تصمیم گیری های
ما بود...
-این دارد هذیان می گوید،ببریدش.
-ولی حرف های من هنوز تمام نشده!
-تا حالا هم چیز مهمی نگفته ای.
-تامین معاش و خوشبختی و سعادت بشر چیز مهمی نیست؟
-تو دیوانه ای.
-من هیچ کار مهمی نکرده ام؟
-تو دیوانه ای،ببریدش!
-با من چه کار می خواهید بکنید؟
-بندازیدش توی چاه!
آن پایین چه کار می کردی؟
-هو
-کارت چی بود؟
-هو.
-تو درویشی؟
-انا الحق.
-حق چیه؟
-نفس درویش.لیس فی جبتی الا الله.
-رسیده ای؟
-این راه را نهایت صورت کجا توان بست؟
-در راهی؟
-من راهم.
-خسته ای؟
-خسته ام.تشنه ام.
-ببریدش.کمی آب به او بدهید.
پایین چه طور بود؟
-سخت بود آقا.خیلی سخت بود.
-تو چه کار می کردی؟
-من منتظر بودم آقا.
-منتظر چی؟
-منتظر کسی که می گفتند یک روز بهشت را با خودش خواهد آورد.آن پایین همه
مایوس شده بودند،اما من منتظر بودم.آن قدر انتظار کشیدم و نگاه کردم که چشم هام
بی سو شد اما کسی نیامد.ما داشتیم از فرط انتظار ذوب می شدیم.
-هیچ کاری از دست تو سا خته نبود؟
-از دست هیچ کسی کاری ساخته نبود.وضع بدتر از آن بود که کسی بتواند آن را کنترل
کند.شاید کسی می توانست کلیات را درست کند اما سامان دادن به جزئیات از عهده
هیچ کس بر نمی آمد.همه چیز به وضوح از دست رفته بود.هیچ کس نمی دانست چه
باید بکند.آن جا مثل جهنم غیر قابل تحمل بود.بهترین کاری که از دست ما ساخته بود،
این بود که منتظر بمانیم و خوب باشیم.
-خوب؟
-بله.تنها کاری که می توانستیم بکنیم این بود که خوب باشیم.اگر همه خوب می شدند
آن وقت کسی که همه انتظارش را می کشیدند می آمد و جزئیات را هم اصلاح می
کرد.جزئیات به شکل تاسف باری تباه شده بود.آدم ها همه در جزئیات تباه می شدند اما
کسی به جزئیات اهمیت نمی داد.همه در فکر کلیات بودند.در کلیات انسانی وجود
نداشت من از وضعیت به وجود آمده گریه ام گرفته بود.آن پایین دلم را به هم می زد.من
سعی کردم خوب باشم و هم چنان منتظر بمانم.خوب بودن دشوار بود اما به نظر می
رسد که تنها راه نجات است.
-ببریدش تو باغ.
مصطفی مستور