سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بنى امیه را مهلتى است که در آن مى‏تازند ، هر چند خود میان خود اختلاف اندازند . سپس کفتارها بر آنان دهن گشایند و مغلوبشان نمایند [ و مرود مفعل است از « ارواد » و آن مهلت و فرصت دادن است ، و این از فصیح‏ترین و غریبترین کلام است . گویى امام ( ع ) مهلتى را که آنان دارند به مسابقت جاى ، همانند فرموده است که براى رسیدن به پایان مى‏تازند و چون به نهایتش رسیدند رشته نظم آنان از هم مى‏گسلد . ] [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :38
بازدید دیروز :2
کل بازدید :18865
تعداد کل یاداشته ها : 14
103/9/10
6:2 ص

نام: شجاع دل (Braveheart)
کارگردان: مل گیبسن (Mel Gibson)
تهیه کننده: مل گیبسن (Mel Gibson)
فیلم نامه نویس: راندل والاس (Randall Wallace)
بازیگران:
مل گیبسن (Mel Gibson)
جیمز رابینسون (James Robinson)
شون لالور (Sean Lawlor)
موسیقی: جیمز هورنر (James Horner)
فیلم بردار: جان تال (John Toll)
ادیتور: استیون روزنبلوم (Steven Rosenblum)
شرکت پخش کننده: پارامونت پیکچرز (Paramount Pictures)
تاریخ انتشار: 19 مه 1995 
زمان فیلم: 177 دقیقه 
بودجه فیلم: 53 میلیون دلار 
فروش فیلم: 202 میلیون دلار
جایزه‌ها :
برنده جایزه اسکار بهترین فیلم
برنده جایزه اسکار بهترین فیلمبرداری
برنده جایزه اسکار بهترین کارگردان برای مل گیبسون
برنده جایزه اسکار بهترین ویرایش صدا
برنده جایزه اسکار بهترین آماده سازی
نامزد جایزه اسکار بهترین ویرایش فیلم
نامزد جایزه اسکار بهترین طراحی لباس
نامزد جایزه اسکار بهترین فیلنامه
نامزد جایزه اسکار بهترین صدابرداری
نامزد جایزه اسکار بهترین موسیقی فیلم

معرفی کوتاه :

فیلم شجاع‌دل (Braveheart) به کارگردانی مل گیبسون، فیلم محصول سال 1995 کمپانیهای امریکایی پارامونت پیکجرز و فاکس قرن بیستم می‌باشد.

"دلاور" داستان زندگی حماسی یک آزادی خواه اسکاتلندی است که با انگلیسی ها برای استقلال میجنگد. "ویلیام والاس" شخصیتی ستودنی و کم نظیر است که در پی عشق به همسر از دست رفته اش و عشق به سرزمینش آخرین قطره خون خود را فدا میکند.

 داستان فیلم :

ویلیام والاس در سال 1276 در روستای ایرشایر در اسکاتلند به دنیا آمد در آن روزها شاه الکساندر سوم بیش از 20 سال بود که بر این سرزمین فرمانروایی می‌کرد. سبک و سیاق او در فرمانروایی به گونه‌ای بود که ثبات اقتصادی و صلح را برقرار و سلطه طلبی همیشگی انگلیسی‌ها را به راحتی دفع کرده بود. در سال 1286 الکساندر در حین سوارکاری از اسبش به زمین افتاد و جان سپرد و بزرگان اسکاتلند، نوه 4ساله او به نام «مارگارت» -که امروز از او با عنوان «بانوی نروژ» یاد می‌شود- را به عنوان ملکه اسکاتلند اعلام کردند و مقرر شد تا رسیدن او به سن قانونی مشاورین پدربزرگ فقیدش اداره مملکت را به عهده گیرند. مارگارت در سال 1290 در حالی که 8 ساله بود طی سفری از نروژ به سوی اسکاتلند بیمار شد و جان داد. لردهای اسکاتلند برای جلوگیری از ایجاد بی نظمی و اغتشاش تصمیم به ایجاد حکومتی مستقل برای اسکاتلند گرفتند و بدین منظور از شاه ادوارد اول به واسطه حکومت موفقش دعوت کردند تا برای نیل به این هدف راهنمایی شان کند اما وقتی برای استقبال او رفتند با ارتش عظیمی از انگلستان مواجه شدند و بدین ترتیب سلطه انگلیسی‌ها بر سرزمین اسکاتلند آغاز شد. ویلیام والاس در چنین شرایطی دوران کودکی خود را گذراند و با کینه انگلیسی‌ها بزرگ شد. مطابق افسانه‌های محلی ایر شایر والاس اولین بار بر سر ماهیگیری با سربازان انگلیسی درگیر شد که در نتیجه آن دو تن از نظامیان انگلیسی را به قتل رساند و مقامات انگلیسی بلافاصله دستور دستگیری او را صادر کردند. بسیاری این واقعه را ناشی از کینه عمیق والاس از انگلیسی‌هایی می‌دانستند که در سال 1291 پدر و برادر بزرگ‌تر او را کشته بودند. کشته شدن نامزد والاس به دست انگلیسی‌ها خشم والاس را برمی انگیزد. در 11 سپتامبر 1297 والاس که به ارتش شورشی‌های «آندره دو مورای» پیوسته بود در نبرد «استرلینگ بریج» به پیروزی وسیعی دست یافت و سربازان «دوماری» که از داشتن فرمانده‌ای چون «والاس» سرمست بودند به راحتی بر 300 سواره نظام و 10 هزار پیاده نظام انگلیسی چیره شدند. یک سال بعد در 25 ژوئن ،1298 نبردی دیگر به نام «فالکیرک» رخ داد و «والاس» با تکیه بر هوش سرشار خود از دام ارتش انگلستان به سلامت گریخت. در این زمان اختلاف وسیعی بین سران نیروهای انقلابی درگرفته بود و سپتامبر همان سال «والاس» تصمیم به استعفا و سپردن سکان به «رابرت بروس» گرفت. او پس از استعفا به فعالیت‌های صلح طلبانه پرداخت و مدتی را نیز برای انجام یک ماموریت دیپلماتیک در فرانسه گذراند گواینکه بسیاری اعتقاد دارند دلیل اقامت او در فرانسه چیزی جز این بوده‌است. در 5 اوت 1305 «سر ویلیام والاس» که دستگیری‌اش دیگر ناممکن می‌نمود به دست شوالیه‌ای به نام «ژان دو منته» دستگیر و به اردوگاه سربازان انگلیسی در منطقه‌ای نزدیک شهر گلاسکو منتقل شد. او که دولتمردان «پادشاه یاغی‌ها» می‌خواندنش طی محاکمه‌ای مجرم شناخته شد و به مرگ با چوبه دار محکوم شد که با مخالفت «والاس» مواجه شد و ترجیح داد با گیوتین اعدام شود. پس از آنکه سر او را از بدنش جدا کردند پیکر او را قطعه قطعه کردند و هر قطعه را به گوشه‌ای از خاک اسکاتلند بردند تا مایه عبرت سایر انقلابیون شود.

درباره فیلم :

"دلاور" محصول سال 1995 به کارگردانی "مل گیبسن" است. این فیلم یکی از بهترین و موفق ترین آثار سینمایی جهان به حساب میرود. فیلم در ژانر حماسی ساخته شده است و برنده 5 جایزه اسکار و همینطور 15 جایزه معتبر دیگر میباشد. "مل گیبسن" تا کنون کارگردان 5 اثر سینمایی و تلویزیونی بوده است که به فیلم "مصائب مسیح" او در سال 2004 میتوان اشاره کرد که موفقیت بسیار خوبی داشت. او همچنین به عنوان بازیگر تا به حال در 47 اثر کار کرده است که به جرات میتوان گفت چه در عرصه بازیگری و چه در عرصه کارگردانی "دلاور" بهترین کار او محسوب میشود.

نقدی کوتاه :

من فیلم "دلاور" را بیشتر از ده بار حد اقل دیده ام اما هر بار که آنرا دیده ام انگار اولین باری است که میبینم. براستی این ویژگی فیلمهای برتر است که هرگز گرد کهنگی روی آنها نمی نشیند. کمتر کسی است که بویی از آزادگی و آزادی خواهی برده باشد و با دیدن "دلاور" اشکی نریزد.

این اثر همانطور که قهرمانش در انتهای فیلم فریاد میزند حدیث آزادی و آزادی خواهی است. یکی از مقوله هایی که بشر از ابتدای تاریخ با آن درگیر بوده است اما همچنان به عنوان یک علامت سوال بزرگ در ذهنش باقی مانده است. مخصوصا در جهان سوم.

شخصیت پردازی در این اثر منحصر به فرد است. "ویلیام" در کودکی یتیم میشود. او به پیش دایی خود میرود و بعد از فرا گیری علوم و زبانهای مختلف و فنون رزمی به وطنش بر میگردد. یعنی همان روستای کوچک که در آنجا شیفته و عاشق دختری است به نام "مارن". نکته جالب اینجاست که "مارن" "ویلیام" را نمیشناسد اما "ویلیام" سالها به عشق او زندگی کرده است. 

"ویلیام" با وجود جنگاوری اما به شدت تمایل دارد که در صلح و آرامش زندگی کند خانواده ای تشکیل دهد. اما تقدیر این اجازه را به او نیمدهد نکته اینجاست که اصلا اگر چنین شخصیتی در صلح زندگی میکرد حیف میشد. بعضی افراد برای کارهای خاص ساخته شده اند.

از دیگر شخصیت های فیلم میتوان به "رابرت" اشاره کرد. او یک انسان شریف است شجاعت دارد و تمایل زیادی برای جنگیدن با انگلیسی ها، اما متاسفانه گرفتار پدری است که تمایل دارد پسرش را شاه اسکاتلند کند و برای او خود این سرزمین و مردمانش اهمیتی ندارد بلکه آنچه مهم است شاه شدن فرزندش میباشد. در گفتار بین پدر و پسر جدال بین سرزمین دوستی و مقام دوستی را به خوبی میبینیم.

شخصیت "لانگ شانکس" نیز در نوع خود بسیار جالب است او فردی بسیار سفاک و بیرحم و سیاس است و از هیچ مکر و حیله ای برای حفظ قدرت دریغ نمیکند در حالیکه پسری به شدت بی عرضه و ترسو دارد. و این تضاد خود در فیلم خیلی جالب مطرح گردیده است.  

فیلم از نقاط اوج بسیار خوبی برخوردار است زمان 177 دقیقه ای به کارگردان این فرصت را داده است تا آنچه را که میخواسته بیان کند و در پایان فیلم احساس نمیکنیم که حرفی زده نشده است. البته هنر اینجاست که در پایان 177 دقیقه خستگی هم به بیننده دست نمیدهد.

عنصر بازیگری در این فیلم به خوبی نمایان است. "مل گیبسن" خود واقعا در حد یک سوپر استار ظاهر میشود. و نکته قابل توجه اینکه با وجود تجربه اندک او در کارگردانی در سال 1995 اما به بهترین نحو از پس کارگردانی این کار بر آمده است. جوایزی که این فیلم گرفته خود گواه این واقعیت است.

شرح ماجرا :

پادشاه اسکاتلند میمیرد بدون اینکه پسری داشته باشد، پادشاه انگلیس که فردی است به نام "ادوارد" ملقب به "لانگ شانکس". او بسیار فرد ظالمی است و از همان ابتدای پادشاهی به فکر تسخیر اسکاتلند است.

پدر "ویلیام والاس" یک کشاورز و زمین دار است او به همراه چندین کشاورز دیگر در پس یک کشتار دسته جمعی توسط سربازهای انگلیسی، به جنگ با آنها میرود و کشته میشود. برادر "ویلیام" نیز به همراه پدر به قتل میرسد. "ویلیام" که یتیم شده است تحت سرپرستی دایی خود در می آید و به همراه او میرود.

سالها میگذرد "ویلیام" تبدیل به جوان برومندی میشود. "لانگ شانکس" قانونی مقرر کرده است که تمام زنان اسکاتلندی که قصد ازدواج دارند باید شب اول با یک فرد انگلیسی بخوابند. او همچنین برای مقابله با اسکاتلندی ها از یک طرف برای پسر خود دختر پادشاه فرانسه را گرفته است و از طرف دیگر با تطمیع بزرگان و زمین داران اسکاتلند میپردازد.

"ویلیام"پس از سالها دوری به روستای محل تولدش برمیگردد. او از بچگی عاشق دختری به نام "مارن" است. همچنین یک دوست قدیمی دارد به نام "همیش". او درست در حین یک مجلس عروسی رسیده است و همه اهالی روستا مشغول رقص و پایکوبی هستند. در همین حین سر و کله یک فرمانده انگلیسی پیدا میشود و به مردم میگوید که عروس در شب اول متعلق به اوست. مردم به شدت عصبانی میشوند و با سربازان درگیر میشوند اما دست آخر تسلیم میگردند. این حادثه روی "ویلیام" تازه از راه رسیده، تاثیر بدی میگذارد.

"ویلیام" به سراغ "مارن" میرود و به او میگوید که از بچگی عاشق او بوده است. و میخواهد با او ازدواج کند. پدر "مارن" با ازدواج آنها مخالفت میکند چون اعتقاد دارد "ویلیام" بر خلاف پدرش یک مرد شجاع و جنگجو نیست. و به او میگوید که اول باید شجاعتش را ثابت کند. "ویلیام" برای اینکه مایل نیست زنش به بستر یک انگلیسی برود، با "مارن" مخفیانه ازدواج میکند.

پبح روز بعد "ویلیام" "مارن" را به روستا برمیگرداند. یک سرباز انگلیسی قصد میکند که به "مارن" تجاوز کند. "ویلیام" که شاهد ماجرا است با انها درگیر میشود و بر اثر این حادثه "مارن" توسط انگلیسی ها به قتل میرسد و "ویلیام" متواری میشود. "ویلیام" وقتی متوجه میشود که "مارن" مرده است به روستا بر میگردد و تمامی سرباز های انگلیسی را یکی پس از دیگری به کمک اهالی دیگر میکشد و فرمانده آنها را نیز به سزای عملش میرساند.

ماجرا به گوش روستاهای اطراف هم میرسد و مردم دسته دسته برای جنگ با انگلیسی ها به "ویلیام" ملحق میشوند. آنها به مقر های نظامی انگلیس در خاک اسکاتلند حمله میکنند و یکی پس از دیگری همه را از بین میبرند. "لانگ شانکس" به شدت عصبانی میشود و پسر خود را که فردی ترسو و بی لیاقت هست به کنترل اوضاع میگمارد. در عین حال بزرگان و زمین داران اسکاتلند، که سالهاست به دلیل اختلافات عمده نتوانسته اند برای کشور کاری انجام دهند، موضوع "ویلیام" را جدی میگیرند و به فکر انجام کاری مهم می افتند. "رابرت" پسر بزرگترین زمین دار و نجیب زاده اسکاتلند است که طرفدار "ویلیام" شده است منتها پدرش که فردی سیاس و مبتلا به جزام است، برای اینکه پسر خود را پادشاه کند، از همراهی او با "ویلیام" ممانعت میکند. و به "رابرت" پیشنهاد میکند که با لقب دادن به "ویلیام" ، او را جز اشراف کند.

از جاهای مختلف بریتانیا مردم به "ویلیام" برای جنگیدن با انگلیسی ها ملحق میشوند. من جمله یک ایرلندی که "استیون" نام دارد و انها نیز با انگلیسی ها مدام در جنگ هستند. "استیون" یک بار جان "ویلیام" را نجات میدهد و آنها با هم دوستی خوبی پیدا میکنند. یک جنگ ساختگی همیشگی بین اشراف اسکاتلند و نیروهای انگلیسی که شکل میگیرد. اشراف اسکاتلند مایل هستند مثل همیشه جنگ را رها کنند و با قبول کردن تمام شرایط انگلیس ماجرا را خاتمه دهند. "ویلیام" به همراه افرادش به میدان جنگ می آید و پس از تحریک انگلیسی ها به جنگ، با آنها میجنگد و ارتش اسکاتلند پیروز میشود. این پیروزی بسیار بزرگ است از این رو که سالهای سال ارتش انگلیس شکست نخورده بود.

بعد از پیروزی بزرگ جلسه ای در بین اشراف تشکیل میشود و "ویلیام" به لقب "سر" ملقب میگردد. اما فورا دعوایی بین اشراف شکل میگیرد بر سر تعیین پادشاه و "ویلیام" که اصلا به دنبال لقب و مقام نیست فورا جلسه را ترک میکند. او مجدد به سراغ انگلیسی ها میرود و با آنها میجنگد. "رابرت" به "ویلیام" اخطار میکند که حد اقل دست از دشمنی با اشراف اسکاتلندی بر دارد. اما "ویلیام" گوشش بدهکار نیست. او به جنگ ادامه میدهد و "یورک" را میگیرد. "لانگ شانکس" به شدت نگران میشود و متوجه میشود که "ویلیام" این توانایی را دارد که کل انگلیس را اشغال کند.

"لانگ شانکس" عروسش یعنی دختر پادشاه فرانسه را برای مذاکره پیش "ویلیام" میفرستد. "ویلیام" به "ایزابل" میگوید که تا رسانند "لانگ شانکس" به سزای اعمالش دست از تلاش بر نخواهد داشت. "ایزابل" شیفته شخصیت "ویلیام" میشود و به انگلیس بر میگردد تا پیغام را به "لانگ شانکس" برساند.

"لانگ شانکس" از فرصت استفاده میکند و نیروهای خود را به اسکاتلند میفرستد. "ویلیام" نیز به پیش اشراف میرود و از آنها تقاضای نیرو و کمک میکند تا بتوانند ارتش اصلی انگلیس را شکست دهند. "رابرت" به "ویلیام" قول کمک میدهد اما بعدا پدرش او را منصرف میکند. جنگ خونینی اینبار با شرکت خود "لانگ شانکس" و " ویلیام" به راه می افتد. به دلیل خیانت اشراف "ویلیام" در جنگ شکست میخورد و او همچنین متوجه میشود که "رابرت" نیز در جمع خیانت کاران است.

"ویلیام" اینبار به سراغ دشمنان خانگی میرود به سراغ سران اشراف و آنها را میکشد زیرا که خیانت کرده اند. او به روستاها و شهر های اسکاتلند میرود و اقدام به جمع آوری نیرو برای جنگ میکند. "لانگ شانکس" نقشه میکشد که او را ترور کند اما با کمک "ایزابل" نقشه "لانگ شانکس" نقش بر آب میشود. "ایزابل" و "ویلیام" عاشق هم میشوند و با هم همبستر میشوند. اشراف بار دیگر برای "ویلیام" که اکنون یک فراری است دام میگذارند. "رابرت" از این قضیه بی اطلاع است. "ویلیام" سر قرار میرود و دستگیر میشود.

"رابرت" بسیار ناراحت میشود زیرا که متوجه میشود این توطئه نیز توسط پدرش شکل گرفته است.

"ویلیام" دلاور دستگیر میشود و برای اعدام به "انگلیس" فرستاده میشود. "ایزابل" در زندان سعی میکند به او زهر برساند تا او عذاب نکشد. اما او قبول نمیکند. "ایزابل" به "لانگ شانکس" که اکنون در حال مرگ است میگوید که نوه وی متعلق به "ویلیام" است.

"ویلیام" محاکمه میشود و تا دم مرگ استغفار نمیکند و آخرین کلامی که بر زبان می آورد "آزادی" است و همچون یک قهرمان میمیرد.
بعد از مرگ "ویلیام" اسکاتلندی ها به رهبری "رابرت" با انگلیس میجنگند و آزادی خود را به دست می آورند.

لینک منبع


91/3/17::: 12:42 ع
نظر()